جان به لب آورده‌ام تا از لبم جاني دهي

شاعر : عطار

دل ز من بربوده‌اي باشد که تاواني دهيجان به لب آورده‌ام تا از لبم جاني دهي
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جاني دهياز لبت جاني همي خواهم براي خويش نه
همچو زلف خويش در کار پريشاني دهيتو همي خواهي که هر تابي اندر زلف توست
زلف بفشاني و از هر حلقه چوگاني دهيمن چو گويي پا و سر گم کرده‌ام تا تو مرا
مي‌سزد گر يک شکر آخر به مهماني دهيمن کيم مهمان تو، تو تنگ‌ها داري شکر
چون سگان کوي خويشم ريزه‌ي خواني دهيمن سگ کوي توام شيري شوم گر گاه گاه
نيست ممکن گر چنان ملکي به درباني دهيچون نمي‌يابند از وصل تو شاهان ذره‌اي
اين به دست من برآيد گر تو فرماني دهيمن که باشم تا به خون من بيالايي تو دست
هر دمم تشنه جگر سر در بياباني دهيکي رسم در گرد وصل تو که تا مي‌بنگرم
دست آن داري که تو داد سخن داني دهيداد از بيداد تو عطار مسکين دل ز دست